محل تبلیغات شما



مفاتیح رو باز کردم و چشمم به زیارت امام زمان افتاد. با این حالی که بی مربوط بود به مکانی که هستم
اما از اونجایی که اعتقاد دارم هیچ چیزی اتفاقی نیست. دلم خواست یه سلامی عرض کنم
تا در مفاتیح رو بستم.
اومدی و کنارم نشستی. 
داری تموم ِ دنیامو میگیری.
هیچ خبرت هست؟


هر کاری که دلم می خواست !
می تونستم انجام بدم! 
هر کاری که دوست دارم
کلی انتخاب داشتم
برای شنبه ای که دست کمی از روزهای تعطیل نداره
اما من تصمیم گرفتم به بطالت بگذرونم وفکر کنم و فکر کنم و فکر . . . 
همینطوری که به زمین خیس خیابون از پنجره زل زدم. فکر کنم! 
و همه رو با تو اشتباه بگیرم! 
همه رو.
هر روز صبح.
صبح که گوشیمو از کوله پشتی بیرون آوردم و روی میزم گذاشتم.
با خودم گفتم حتما بهم پیام می داد تا الان ولی نیست.
اون رو به اسم تو صدا کردم! 
وجه اشتراک جفتتون این بود که جفتتون نیستید!
لبخند تلخی زدم و بلند با خودم گفتم : دوباره. . 
عجیب نیست که این روزها، فقط تو رو می بینم! فقط تو رو دوست دارم، فقط تو برام مهمی. دلم برای تو تنگ میشه و فقط عاشق توام! 
هیچ عجیب نیست.
میدونم که نباید می رفتم و حتی نباید هم برگردم! 
ولی برگشتم! 
برگشتی! 
حالا روبروی هم ایستادیم.
و نگاهمون از چشم سمت راست به چشم سمت چپ حرکت میکنه و هیچ حرفی برای گفتن نداریم حتی
و من هر روز به تو میگم: باید بری! 
اما تو نمیری
چون میدونی. . 
از تموم ِ دار ِ دنیا. فقط تو موندی. . 
تا تو نمونده باشی. رفتنی نیستی. . . 
منم اصراری به رفتن ندارم هر چند که میگم برو . . . 
در واقع یعنی نرو . . . 
دیوانه ی این سراب ِ خاکستری ام . . . 


چقدر دلم برات تنگ شده! 
من تشنه ی حرفهای قشنگت هستم! 
هر چقدر آدم ِ بدی باشی. 
من به حرفهات معتاد شدم و دلم میخواد همه چیز رو بیخیال بشه و بهت پیام بده!
اما غلط کرده! 
عقل قفل و زنجیرش کرده 
تو یه آدم بد هستی
باید ازت فاصله بگیرم.
هر چقدر . . حرفات قشنگ باشه!


خیلی از حرفش ناراحت شده بود. می گفت که دلش شکسته
من روی دل شکستگی حساسم. مخصوصا که این جمله از دهن مادرم بیرون بیاد
رفتم بهش گفتم. میشه بری ازش معذرت خواهی کنی با این حرفت دلش رو شکستی.
اوضاع بهتر نشد که بدتر شد!! . . .
نباید می گفتم. بدتر از هم متنفرتر شدن. دورتر شدن
از خودم هم متنفر شدم
چرا یه معذرت خواهی انقدر سخته
اگر قراره مرهم یه دل شکسته باشه
چه اشکالی داره که از دهنت دربیاد حتی اگر جونت هم باهاش دربیاد
ایراد شاید از اون نیست
از منه که برای اینکه حال ِ دل ِ هر کسی خوبه باشه. حاضرم هر کاری بکنم.
فکر کردم اون هم مثل من فکر میکنه اما اشتباه کردم.

مثل همیشه! 

گفتم فکر کنم نباید بهت میگفتم پشیمون شدم!
گفت خوب کردی! باید می گفتی.

اما پشیمون شدم.
دیگه از این اشتباها نمیکنم


هندزفری رو از گوشم درنیاوردم. از کوله م دفتر نقاشیمو بیرون کشیدم. مترو خیلی شلوغ بود. توجهی نکردم! به نقاشی کشیدن ادامه دادم. مردی بود که انگار می خواست از اردوگاه آشوییتس فرار کنه و گیر افتاده بود یا شاید هم نمیخواست فرار کنه و کنارسیم خاردارها مُرده بود. همزاد پنداری عجیبی باهاش داشتم و با هر خطی که می کشیدم انگار رنج خودم رو می کشم
خواستم به سر ِکچلش، موهامو اضافه کنم.ولی دیدم مو نداشتن رنجش رو بیشتر نشون میده پس نکشیدم. نزدیک های ایستگاهی بودم که باید پیاده میشدم، خانومی که تمام مدت کنارم نشسته بود به پهلوم زد. ترانه رو استپ زدم 
+خیلی عالی شد آفرین
-تازه طرح اولیه شه مونده. خیلی کار داره
+تا همینجاش هم خیلی خوب شد.
-ممنونم.
وسایلمو جمع کردم و رفتم.
توی متروی بعدی، نشسته بودم که یه پسربچه با یه خانوم سوار مترو شد. فکر کردم با هم هستن ولی با فاصله از همدیگه نشستن. سرم پایین بود و توی ترانه ای که از هندزفریم پخش میشد، غرق شده بودم. که چشمهام به کتونی هاش افتاد کتونی هاش پاره بود و انگشتهای کوچیکش بیرون زده بود. شلوارش خاکی بود پلیورِ سفید ِ نازکش کثیف بود.یه کیف چرمی کوچولو داشت.موهای نازنینی داشت و عجب چهره ی مردونه ی قشنگی با وجود سن ِ کمش جذابیتش دیده میشد.
دلم خواست بِکِشمش خواستم عکس بگیرم و یهو دلم نیومد! چی شدم؟ آدمی که از بدبختی های بقیه دوست داره عکس بگیره؟ با خودش چی فکر میکنه اگر ناراحت بشه. اگر دلش بشکنه اگر متوجه بشه عکس گرفتم! اگر خانومی که بغل دستم نشسته متوجه بشه چی
ولش کن
دختربچه ای که کنارش بود، با مامانش اومده بود به پسره گفت بره اون طرف تر بشینه شبیه کسی گفت که انگاربدش بیاد اون پسربچه کنارش بشینه. . 
ازشون فاصله گرفت و به ته صندلی ِ مترو چسبید رسیدیم ایستگاهی که خیلی ها پیاده میشن. ولی یه پیرزن خوابش برده بود. بلند شدم و بیدارش کردم.تشکر کرد و گفت چند تا ایستگاه دیگه پیاده میشه و گفت حتما اونجا بیدارش کنمدوباره نگاهم به پسربچه افتاد. با خودم گفتم مامانش کجاست پس. چرا میذاره این تنهایی و اینطوری بیاد بیرون بعد یکی دیگه درونم جواب داد کدوم مادری دوست داره بچه ش اینطوری باشه مگه بچه به دنیا آوردن کار راحتیه دختر؟ ها؟ تو خودت باشی میذاری؟ این بچه جگرگوشه ی مادرشه حتما! . بریم براش کفش بخریم؟ که چی بشه؟ مشکلاتش حل میشه؟ این کفشی که پاش می بینی. یه روزی نو بوده الان چی کهنه ی کهنه ست. حل نمیشه هیچی یه علاج ِ موقت موقت ِ به درد نخور
زنی که کنارم بود با پسربچه شروع کرد به حرف زدن:
+چند سالته؟
-شیش
+چیکار میکنی اینجا تنهایی؟
-واکس میزنم!
+پس واکس ت کو؟
دستشو کرد توی کیفش و بعد از عینک دودی پلاستیکی و کودکانه و بانمکش فرچه ی واکسش رو بیرون آورد.
+خونتون کجاست؟
-میدونی اوراق چی ها کجاست؟ اونجا! بعد از اونا
+کجا میشه؟
-میدون محمدیه.میام سوار مترو میشم. میرم سرکار. بعد هم دوباره سوار مترو میشم می رم خونه
+مامان و بابات کجان؟
خودش رو با وسایل توی کیفش که داشت دونه دونه بیرون می ریخت. سرگرم کرد و در حالی که سرش پایین بود و انگار دوست نداشت جواب بده گفت:
-ندارم!
+پس با کی زندگی میکنی؟
-خاله م!
یه 5 و یه ده تومنی توی کیفش بود.
+اووو چقدر پول درآوردی امروز ، آفرین!پولاتو چیکار میکنی؟
-میدم خاله م! برام میذاره گاوصندوق که بعدا بهم بده.
خانومه دستش رو توی کیفش کرد و  یه 5 تومنی درآورد و داد بهش گفت:
+اینم بده خاله ت ، بذار گاو صندوق برات. حیف الان کفش ِ مشکی نپوشیدم. میدادم واکس بزنی. اما بعدا می پوشم. برام واکس بزن باشه؟
به کفش های عنابی رنگ ِ زن نگاه کرد و بعد سرش رو به نشون باشه گفتن، ت داد و موهای ِ نازنینش ت خوردن.
بغض داشت خفه م می کرد. دلم می خواست ایستگاهی که ربطی به مقصدم نداره پیاده بشم و گریه کنم آخه کوچولوی نازنین تو چرا باید کار کنی.خدایا این چه دنیاییه. چه دنیای لعنتی ایه.
وقتی پسربچه با همون ژست مردونه ش راه میرفت و از قطار دور میشد. زن به من نگاه کرد و گفت:
می بینید عجب دنیایی شده، فقط شیش سالشه و برای خودش مستقله
چیزی نگفتم! بغض نمی ذاشت حرف بزنم. با انگشتم زیر بینیم رو گرفتم و سرم رو انداختم پایین.که اشک ِ توی چشمهام دیده نشه.
روی نیمکت نشستم و به آسمون قرمز ِ دم غروب نگاه کردم. چرا غروبای زمستون قرمزه چرا غروبای زمستون انقدر ابدی ان.
آسمون سیاه شد و از گردن دردم فهمیدم خیلی وقته که سرم بالاست و حواسم نیست که باید برگردم.
توی اتوبوس دیگه نشد
از همه چیز دلم گرفته و دیگه نمیتونم به پی ام اس ربطش بدم.
اشک هام برای ریختن ِ روی گونه هام از همدیگه سبقت می گرفتن
اطرافمو نگاه کردم و کسی نبود. از فکر اینکه خونه نمیتونم راحت گریه کنم از اینکه اینجا یه گوشه ی دنج هست که کسی نیست ازم بپرسه چه مرگت زده به خاطر این موقعیت ناب، تا جایی که می تونستم خواستم این بغض لعنتی رو خالی کنم.
هرچند بی فایده.
قبل از اینکه گریه کنم گوشیم زنگ خورده بود و طرف ِ پشت گوشی فک کرد گریه کردم. در حالی که فقط خودخوری می کردم هنوز به گریه نرسیده بودم.
این روزها خیلی خسته م. از همه چیز.
از همه چیز
از .
حس آدمی رو دارم که  دور میز ِ قمار نشسته و دست ِ آخر در حالی که فکر می کرده برنده شده. می بینه هیچ کارت ِ مفیدی دستش نیست وبازنده ست
میزنه زیر میز و بازی رو بهم میزنه! داد میزنه که تقلب کردین! من برنده بودم!!!
بعد هم تا جایی که جون داره میزننش و بعد هم هر چی داره ازش میگیرن.
حس اونو دارم.
یا حس اون شخصیتی که توی تئاتر دیشب می گفت:
نمیشد من توی یه زمان دیگه به دنیا می اومدم؟ اگر اون موقع به دنیا می اومدم می تونستم دنبال رویاهام برم می تونستم بخندم؟.چرا توی این زمان و اینجا به دنیا اومدم.
.
گریه میکنم و آخر گریه هام میگم
آخدا. نگی چه بنده ی ناشکری اینهمه نعمت رو نمی بینه و داره اینطور گریه میکنه
ببخش.
گریه هامو
ببخش تعبیرشون نکن به ناشکری
.
من خسته شدم و دیگه. دلم میخواد همه چیز رو تموم کنم! این بازی لعنتی رو.
همه چیز رو


+اگر مشکل قلبی ای چیزی دارین نخونید :| + هم هست! دیگه از من گفتن بود :|||||| هشدار دادم! جنگ جنگ جنگ چهره ی نه ندارد! وقتی چند جمله ازش رو برای مامان خوندم. گفت اینها رو نخون اعصابت بهم میریزه! واقعیت جنگ همینه جنگی که ن در اون نقشی به پررنگی مردان دارن! اینکه وسط جنگ توی لوله ی اسلحه ت گل بذاری و توبیخ بشی. اینکه از ملافه های که دادن لباس بدوزی اینکه از باندها لباس عروسی برای خودت بدوزی و وسط جنگ عروسی بگیری.
یه دونه بادوم زمینی می خورم. یه جمله تایپ می کنم! مهمون!! اینکه برای صرف ِ یه چایی یا یک وعده ی غذا مهمون داشته باشی لذت بخشه البته اگر دوسشون داشته باشی!!!! اما اونی که چند روز و حتی چند هفته و حتی ماهها می مونه! دیگه مهمون نیست! موجودی هستش که نظم زندگیت رو بهم میریزه و نظم زندگیم بهم ریخته چند هفته ای هست که هیچ کاری نکردم! حس خوبی ندارم اونقدر حس خوبی ندارم از این وضعیت که به کالری بادوم زمینی این وقت شب اهمیتی نمی دم! وقت دندونپزشکی دارم!همین
اوی نازنین معتقد می باشند بنده کرونا گرفتم خودم داغم نمی فهمم!!! برای همین دیدار امروزمونو کنسل کردند!! نه از ترس اینکه به خودشون این ویروس رو اگر و احتمالا دارم بدم، بلکه برای این که به بقیه تقدیم نکنم!!!! :/ معتقد هستند بنده باید شهروند خوبی باشم و به سرکار نرفته و خود را قرنطینه کنم با این علائم جدی و مشکوک! آما!!! از اونجایی که حس بحث با کارفرمای احمق نیست و از اونجایی که خیلی هم حالم خوبه :// از خیلی جاها و جهات بلاخره!!! ما آدم بشو نیستیم و سرکار می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها